سوگ
به شهرمان آمدی! اما خفته بودی انگار هرگز بیدار نبوده ای. و چشمانمان در حسرت گامهایت به خواب رفت. تو را به خاک سرد سپردیم و بهترین دعاهایمان را بدرقه ی راهت کردیم. و صدای ریحانه ی بی نظیرمان در گوشم مدام تکرار میشود که در آخرین دیدارمان صدایت میکرد: عمه یا (عمه جان)، و اصرار داشت که چشمانت را باز کنی. چشمانت بسته بود ولی وقت خداحافظی آهسته بازشان کردی و گفتی به خدا میسپارمت. باز همان دعای همیشگی! وای که چشمانت چقدر خسته بودند. و من و ریحانه از خوشحالی نگاهت نم نمک خندیدیم. آهسته بخواب خاطره ی دنیای کودکی ام در خانه ی قدیمی عمه.
نویسنده :
مامان فاطمه
18:44