ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره
علیهعلیه، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

ریحانه

دردانه

وقتی میان جمعیت فقط مرا میشناسی و برایم دست و پا میزنی تا بیایی در آغوشم تازه آن موقع است که یادم می آید چرا من تنها کسی هستم که برایت شب و روز ندارم.
5 آذر 1393

مادرانه

و چقدر دشوار است مادر یک حنجر نازک باشی و پیش رویت روضه ی علی اصغر بخوانند. خدایا رباب چه کشید؟!
25 آبان 1393

فقط و فقط تولد

خدای مهربانیها را هزاران مرتبه شکر برای تنها عیدی ای که میتوانست در این عید مبارک واقعا و واقعا عیدیمان باشد و از ته دل شادمان کند. نامش را هم به عشق مولایمان علی، علیه گذاردیم باشد سربازی شود در سپاه مولایمان. یا علی خودت حافظ سربازانت باش.  
23 مهر 1393

سرانجام

بالاخره نشد که پنهان بماند! روزی از من پرسیدی: مامان داداشی کی به دینا میاد؟ با رندی گفتم: کدوم داداشی؟ و تو با زیرکی پاسخ دادی: همون که تو دلته!!! و دانستم که دانسته ای. از شادی برای تکانهایش که بگذریم بسیار بیتابی برای در آغوش کشیدنش. دعا میکنیم برای فرشته ی کوچکمان تا خداوند روزی را قسمتمان کند که چشمان انتظارت به دیدارش روشن شود.
28 خرداد 1393

چاره!

هنوز نمیدانی! دلم میخواست شادی اولین شنیدن صدای قلبش را سه نفری شریک باشیم ولی میترسم. میترسم باز چشم انتظارت به افق دوخته شود و داداشی ای که هر روز بغلش میکردی و میبوسیدیش هرگز به آغوشت نرسد! و باز منتظر بمانی!!! مرا ببخش چاره ای ندارم! باید مخفی بماند تا وقتش! پ. ن.: این پست فقط برای ریحانه نوشته شد تا وقتی بزرگ شد سرزنشم نکند که میخواستم شادیها کنم با بودنش حتی در دلت!
13 ارديبهشت 1393

درد دل

کنارش مینشینم. سر صحبت را باز میکند. میگوید: علت سقط قبلیت چه بود؟ میبینم به دقت گوش میکند و گویا اهل دانستن است! برایش وقت میگذارم و علت پزشکی اش را توضیح میدهم. سرش را تکان میدهد و من به خیال اینکه فهمیده بقیه اش را میگویم. میگویم پسرکم سالم سالم بود. فقط ایراد کروموزومی باعث اشکال در عملکرد جفت شده بود. جریان که تمام میشود صحبتهای بعدی شروع میشود. چند روز بعد دوباره میبینمش. با عجله خودش را به من میرساند و میگوید: اونروز گفتی پسرت قلب نداشت؟!!! یکی از دوستام ... ! دیگر گوشم یاری شنیدن نمیکند. دلم میشکند. بحث را عوض میکنم. چرا میپرسی؟!!! ...
13 فروردين 1393

پرسش

این روزها سرشاریم از سوالهای بی پایانت، سرشار که نه مملویم!!! امروز میپرسی: مامان خدا چه شکلیه؟ مغزم به سرعت میگردد در میان جوابها. یاد یک راه فرار می افتم که در کتابهای تربیتی خوانده بودم. با خنده ای پیروزمندانه میپرسم: تو چی فکر میکنی؟ میگویی: من فکر میکنم خدا شکل نوره مثل خورشید. درمیمانم که تو هنوز تا کجای افق بیکران را میبینی؟!
11 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ریحانه می باشد