وقت خداحافظی
ریحانه بالاست. پیش مامانی و عمه های مهربان اغلب و گاهی علیرضا. مامان: بابا لطفا برو ریحانه رو بیار میخوایم شام بخوریم. و صدای قدمهای استوار بابا ... . پایین می آیی. میبینم بابا پر از بوسه ات کرده و میخندد. میگویم: چیزی شده؟! میگوید: رفتم بالا دیدم بغل مامانی نشسته. گفتم: ریحانه بیا بریم شام. گفت: الان! (یعنی الان میام. البته گاهی مدتها طول میکشد تا الان برسد). گفتم: مگه مامان نگفت هروقت صدات کردم زود بیا. سری تکان داد و شیرین ترین من از بغل مامانی پایین آمد. رو کرد به مامانی و گفت: بابابظ (خداحافظ). وای که شیرین ترینی برایمان. خداوند مهربان نگهدارت باشد بی نظیر.
نویسنده :
مامان فاطمه
18:39