ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
علیهعلیه، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ریحانه

گوشواره

دیشب به اصرار خودت برای خودت صاحب گوشواره ای شدی طلایی. حالا دور صورت ماهت دو ستاره ی درخشان چشمک میزنند. سراسر زندگیت طلایی و طلا باران، طلای زندگی ما!
10 دی 1392

دزد

آخه بی وجدان اگه کیفم رو زدی چرا پفیلاهایی رو که برای تک گل زندگیم خریده بودم با خودت بردی؟ این اولین فکری بود که بعد از شوکه شدن به ذهنم رسید! مگر ندانستی که کیف یک مادر پر است از مادرانه؟! ولی اگر همه ی این خسارت مالی را کنار بگذاریم من میمانم و دختر نازم و همسر عزیزی که بعد از شنیدن خبر این اتفاق با مهربانی میگوید خدا رو شکر که خودت و دختر نازمون سالمین. خدا رو شکر که پیش همیم سالم سالم. این پست عنوانش بد بود ولی درونش یک دنیا نور میدرخشید. ممنونم مهربان آفریدگارم که خانواده ای اینچنینی مرا عطا کردی که توان شکرگزاردنم نیست. ...
3 دی 1392

بالا بالا بالاتر!

این روزها روی شانه های محکم بابا شده پاتوق خنده هایت، این بار که رفته ای آن بالا بالاها با شادی وصف ناپذیری میگویی: وای من به ماه رسیدم!
28 آبان 1392

بزرگِ بزرگ

دیر زمانی ست که ننوشته ام برایت. برای تو که هرچه شادیست برایمان به ارمغان می آوری هنوز تا همیشه تا هستیم و هستی که مانا باشی و شاد. اما نمیدانم انگار در یک کلاف بی سر گیر کرده ام. نوشتنم نمی آید. نمیدانم از کجایش بنویسم. شاید از جایی که تو آنقدر بزرگ شده ای که ریحانه را همان ریحانه میگویی نه نحنانه یا رحنانه! و یا از جایی که آنقدر از بی خیالی علیرضا کفرت بالا می آید که میبینی هلش بدهی بهتر است برای تخلیه ی روحت! و یا از جایی که روزی تمام اتاقت را تنهایی جارو زدی به همان تمیزی که من میزنم! و یا از جایی که با چاقوی واقعنی واقعنی پا به پای من لوبیاهای سبز را خرد کردی دقیق و اندازه ی هم، همان لوبیاهایی که روزی نردبان جک شد و به آسمان رفت! و با...
18 شهريور 1392

غرور

امروز که بالا رفته بودی داشتی گریه میکردی. از پایین صدایت را میشنیدم. چه جالب بود برای خود من! معنی گریه هایت را از راه دور هم میدانم. گریه هایت با هم فرق میکنند. گاهی چیزی میخواهی، گاهی از جایی افتاده ای، گاهی دلت برای کسی تنگ شده، همه را میفهمم. از راه دور هم! و این مرا مغرور داشتن چون تویی میکند.
26 ارديبهشت 1392

حس مادری

عزیزی روزی از من پرسید: مادر بودن چه حسی دارد؟ گفتم خدا بچشاندت! روزی میرسد که میبینی ای دل غافل قلبت دارد بیرون از سینه ات میبپد. آن روز روزیست که در بیمارستان صدای گریه ی نوزادت را میشنوی. وقتی مادر میشوی به قلبت اجازه داده ای که بیرون از سینه ات بتپد. آن وقت است که قلبت بزرگ میشود به همان اندازه ای که فرزندت از تو دور است. و روزی که او را به مدرسه میفرستی با خودت فکر میکنی اگر بخواهد یک جای دور زندگی کند آیا قلبت تا آن سر دنیا هم خواهد رفت؟!!! باز میگویی خوش باشد هرجا که میخواهد باشد. و آن وقت است که میفهمی قلبت در دوردستها هم خواهد تپید فقط به شرط خوشی او!!! تولدت مبارک تمام خوشی من و بابا. ...
22 ارديبهشت 1392

پاک فراموش کرده بودم!

تولدت مبارک وبلاگ ریحانه ی قشنگ ما. آرزو میکنم صد و بیست ساله شوی پر از خاطره های رنگارنگ و زیبا. از همانهایی که وقتی به یادشان می آوری بی اختیار لبخندی از عمق جان میهمان لبانت میشود. کاش این وبلاگ مأمنی شود برای خاطرات نوه ها و نتیجه هایمان! مأمنی گرم و باصفا.
24 اسفند 1391

شتر ترسناک!

برنامه ی صدای حیوانات را ریخته ام بر روی موبایلم تا سرگرمت کند لحظه ای دقیقه ای! به عکس شتر که میرسی میگویی: بابا این شتره رو بریز رو کامپیوتر من بدم میاد ازش خیلی ترسناکه! آدمو گاز میگیره!!! بابا با مهربانی پاسخت میگوید: نه دختر قشنگم شتر با آدم دوسته آدم رو گاز نمیگیره. صدایت به اعتراض بلند میشود که میگویی: نه اینجوری نگو! شما نبودی، تو دل مامان بودی، من رفتم پیش شترا اینجام رو گاز گرفتن! ببین! و دستت میرود بر روی چانه ات. و من سر نمازم که این سخنان را میشنوم. خدایم را باز شاکر میشوم و غرق خنده میروم تا آسمانها. ...
29 بهمن 1391

سخن دانی

در را باز میکنم. پله ها را میگیری و بالا میروی. میگویم مواظب باش بسم الله بگو. و تو با زبان کودکانه ات چیزی زمزمه میکنی. پشت در خانه ی مامانی که میرسی در میزنی. و صدای مامانی می آید که با اشتیاق میگوید: کیه کیه در میزنه؟ و تو ای زیباترین گل بهشتی من پاسخ میگویی: منم منم آقا گرگه!!! چقدر خداوندگار مهربان را در هر ثانیه شکر کنم حق مطلب را ادا کرده ام که تو را به ما داد تا چلچراغ خانه مان باشی و باغ زندگیمان را مصفا و معطر کنی؟ ممنونم مهربان آفریدگارم، سپاس.
7 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ریحانه می باشد