بستَنجی
باز نصفه شبی هوس بستنی کرده ای. میگویم: الان وقتش نیست دختر خوبم. گریه میکنی. کنارت مینشینم و میگویم: بیا بریم ببینیم هوا تاریک شده و خورشید خانوم رفته. وقتی دوباره بیاد بستنی بهت میدم. دست در دست هم، کنار پنجره میرویم و تاریکی بیرون را نشانت میدهم و میگویم همه خوابیده اند.
برمیگردیم در آشپزخانه. بدون معطلی دستان کوچکت را کنار گوشت میگذاری: سلام! اورشید! بیا! من بستنجی!!! (سلام خورشید بیا تا من بستنی بخورم)
آن وقت است که یادم می افتد خوشبخت ترین مادر روی زمینم و غرق بوسه ات میکنم چلچراغ خانه مان.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی