ریحانهریحانه، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره
علیهعلیه، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

ریحانه

گهگاهی بی دلیل ما را بخندان نازنین!

هر از چند گاهی دخترک قصه ی ما میرود سراغ تلفن با انگشتان کوچکش شماره ای هرچند به غلط میگیرد و در دنیای کودکانه اش با کسی که پشت تلفن است میگوید و میشنود. پاسخی که از آن سوی خط اغلب اوقات میشنود این است: تلفن شما مجوز برقراری این ارتباط را ندارد! امروز باز هم سراغ تلفن رفته، میشنویم که میگوید: سلام، تلفن شما مفوز اناری این ارتباط را ندارد؟!!! آن وقت است که بمب شادی و خنده منفجر میشود بر لب من و بابای مهربانت که این روزها برای فرشته ی درونم بسیار نگرانیم و کمتر از ته دل میخندیم. برای فرشته ی در دلم بسیار محتاج دعایم. باز هم با اجازه ی نسیم مهربانم: و خداوند نگاهبانمان باد. ...
22 آذر 1391

تلنگر!

مادر و پدر عزیز! مادامی که این اطفال کنارتان هستند تا میتوانید دوستشان بدارید، خود را فراموش کنید و به ایشان خدمت نمائید. شفقت فراوان خود را از آنها دریغ مدارید، مادام که این موهبت با شماست قدرش را بدانید و نگذارید هیچ یک از رفتار کودکانه آنها بدون قدردانی بماند. این شادمانی که اکنون در دسترس شماست مدت زیادی نخواهد ماند. این دستان نرم کوچکی که در دست شما آشیانه دارد در حالی که در آفتاب قدم میزنید همیشه با شما نخواهد بود، همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارتان می دوند و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سوال از شما می کنند تا ابد نیستند. این صورت های قابل اعتماد که به طرف شما توجه می کنند، یا بازوان کوچکی که بر گردنتان حلقه می...
18 آذر 1391

دلم میخواهد ... !

میخواهم مثل قبل از زیبایی این روزهای در کنار هم بودنمان بنویسم و شریکتان کنم در احساسی که خداوندگار مهربانیها در این روزگار بی احساس نصیبم کرده. میخواهم برای عموی مهربانم که فقط خدا میداند چقدر دوستش دارم  از شما طلب دعا کنم که چقدر بیمار شده و رنجور. اما انگار آب یخ ریخته اند روی دریای احساسم. همه اش یخ زده. نمیدانم باز هم گرمی خانه ی پراحساسمان یخ درونم را باز میکند یا نه! باشد لختی مجال برای روفتن غبار از این احساس غم دیده!
29 آبان 1391

بلوریجات

ریحانه ی عزیزم در میدان میشان دامنه ی کوه الوند:   پری کوچک خانه ی ما در میان اطلسیهای معروف همدان:   وقتی بارباپا به جای بالشت مورد استفاده قرار میگیرد!:   مشغول تاب دادن مهمان عزیز:   ریحانه و علیرضا سوار بر تک تاز ریحانه، پیتیکو:   و با اجازه از نسیم مهربانم: و خداوند نگاهبانمان باد. ...
2 آبان 1391

به یاد روزهای کودکی

چند شب قبل  یاد شعر آقای حکایتی افتادم. گلم را با همان شعر خواباندم. نمیدانم شما به یاد دارید یا نه! ولی چه خاطراتی از کودکی که نداریم. نمیدانم کودکان امروز هم در این وانفسای رکود احساس خاطره ای برایشان نقش خواهد بست یا نه!!! اصلا اگر هم خاطره ای داشته باشند آیا در خاطرشان خواهد ماند؟!!!
1 آبان 1391

انار

باز هم فصل انار شده. بابا انار میخرد و اولین باری که امسال انار میخوری یاد مطلبی می افتم که پارسال برایت در دفتر خاطراتت نوشتم. با خودم میگویم بدک نیست این را در وبلاگ گلم بگذارم تا با دوستانم در لذت احساسش شریک باشم: انار میخواهی. شریکت میکنم در انارم. دانه دانه، یاقوت یاقوت، نفس میکشم لحظه های با هم بودنمان را. یاد کودکیم می افتم. هیچوقت کسی را در انارمان شریک نمیکردیم!  میوه ای استثنایی که در هر کدامش فقط یک دانه ی بهشتی داشت و میترسیدیم مبادا نصیب دیگری شود. ولی من امروز در انارم با تو شریک شده ام! این یعنی اشکالی ندارد تو دانه ی بهشتی انارم را بخوری. حتی اگر میشناختمش که کدامین است، حتما میدادمش به خودت و این یعنی من یک مادرم. ...
16 مهر 1391

سوگ

به شهرمان آمدی! اما خفته بودی انگار هرگز بیدار نبوده ای. و چشمانمان در حسرت گامهایت به خواب رفت. تو را به خاک سرد سپردیم و بهترین دعاهایمان را بدرقه ی راهت کردیم. و صدای ریحانه ی بی نظیرمان در گوشم مدام تکرار میشود که در آخرین دیدارمان صدایت میکرد: عمه یا (عمه جان)، و اصرار داشت که چشمانت را باز کنی. چشمانت بسته بود ولی وقت خداحافظی آهسته بازشان کردی و گفتی به خدا میسپارمت. باز همان دعای همیشگی! وای که چشمانت چقدر خسته بودند. و من و ریحانه از خوشحالی نگاهت نم نمک خندیدیم. آهسته بخواب خاطره ی دنیای کودکی ام در خانه ی قدیمی عمه.
14 مهر 1391

مادرانه

از وقتی فرشته ی نازم در درونم رشد میکرد و بزرگ میشد، نه! از خیلی وقت قبلتر مشتاق کتابهای تربیتی بودم و شوق پرورش یک انسان ویژه در درونم شعله میکشید. کتابها زیاد بودند ولی شوق من افزونتر و در این راه از شیوه های تربیتی مدرسه ی علوی و مرحوم استاد کرباسچیان بسیار بهره بردم. در آن کتابها چیزهایی نوشته بود که خیلی به مزاق خیلی ها خوش نمی آمد! هنوز دارد شیر میخورد؟ چقدر بغلش میکنی بغلی میشود ها! و ... . از هیچکدامشان گله ندارم. آنها میخواستند فقط و فقط کمک کنند و دلسوز من بودند. شک ندارم. ولی من خوب میدانستم چه میکنم و خوشبختانه همسر مهربانم هم در این راه پشت به پشتم داده و نظراتم را میستود. بزرگان این علم در کتب متعدد به صراحت بیان کرده بودند...
14 مهر 1391

تولد دومین فرشته

دومین فرشته ی خانواده هم قدوم مبارکش را بر زمین نهاد و خوشحالی ما را افزون کرد. مشیت خداوندی بر این قرار گرفت که دومین فاطمه در بیمارستان نجمیه به دنیا بیاید، در آغوش پرمهر مادر و پدر مهربانش ببالد، به مدرسه برود. و در اولین روز مدرسه معلم نگاهی با تعجب به لیست اسامی بیندازد. بپرسد: فاطمه ی چی؟ و دختر ناز ما انگشتان کوچکش را بالا ببرد و بگوید: خانوم اجازه؟ متفقهی! اصلا انگار این جزء جدایی ناپذیر اول مهر بود. انگار اول مهر را با این ویژگی اش به یاد می آورم. فاطمه ی عزیزم ببال و بالا برو. همانجا که روزی بالهایت را نزد پروردگارت به ودیعه نهادی تا بازگردی و بازپس گیریش و دوباره فرشته ای شوی بر فراز آسمانها. باز هم سپاسگزارم پروردگار مهربان...
14 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ریحانه می باشد