بزرگِ بزرگ
دیر زمانی ست که ننوشته ام برایت. برای تو که هرچه شادیست برایمان به ارمغان می آوری هنوز تا همیشه تا هستیم و هستی که مانا باشی و شاد.
اما نمیدانم انگار در یک کلاف بی سر گیر کرده ام. نوشتنم نمی آید. نمیدانم از کجایش بنویسم. شاید از جایی که تو آنقدر بزرگ شده ای که ریحانه را همان ریحانه میگویی نه نحنانه یا رحنانه! و یا از جایی که آنقدر از بی خیالی علیرضا کفرت بالا می آید که میبینی هلش بدهی بهتر است برای تخلیه ی روحت! و یا از جایی که روزی تمام اتاقت را تنهایی جارو زدی به همان تمیزی که من میزنم! و یا از جایی که با چاقوی واقعنی واقعنی پا به پای من لوبیاهای سبز را خرد کردی دقیق و اندازه ی هم، همان لوبیاهایی که روزی نردبان جک شد و به آسمان رفت! و باورم نمیشود که چه زود عصای دستم شدی و بزرگ آنقدر که دستت به کلید چراغها میرسد و درها را خودت باز میکنی.
و باز تو چقدر بیتاب بزرگتر شدنی برای مدرسه رفتن. و من میدانم که اگر خدا بخواهد به زودی بسیار بزرگتر میشوی و روزی دستت را از دستم میکشی و به سوی مدرسه میدوی.
یاد متنی رهایم نمیکند و میفهماند که باید بنویسم:
زندگی دو نیمه است:
نیمه ی اول به امید نیمه ی دوم؛
و نیمه ی دوم در حسرت نیمه ی اول!
پس از لحظه هایت لذت ببر به جای آنکه منتظر لحظه های آینده ات باشی. آینده خواهی نخواهی خواهد رسید.